سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«خان اومد گاومون رو برد!» این را همسرش با گریه گفت. دخترش هم تا خواست سینی چای را بیاورد اشک هایش به چانه رسیده بودند. تلخی و شوری اشک ها را می شد توی چای فهمید. گاو را برای جهیزیّه ی دخترش بزدگ کرده بود. قرار عروسی را هم گذاشته بودند. چایی اش را کشید بالا و از خانه بیرون زد. سراغ خان را گرفت. وسط مزرعه بود. رسید به خان. سلام و احوال پرسی. و کم کم زمینه برای پس گرفتن گاو. و آخر سر: «خسرو خان! التماست می کنم! تو رو به حسین علیه السلام قسمت می دم! به پات می یا فتم.» خان گفت: «شرط داره. باید چهار دست و پا بشی و مثل گاو "ماو" کنی.» شوری و تلخی چای هنوز توی دهانش بود، اشک های رسیده به چانه ی دخترش توی چشم هایش داشت موج می زد. دو زانو نشست روی زمین. کف دست هایش را گذاشت روی خاک. "ماو" کرد. پسر خان لب جوی آب نشسته بود. داشت از دور تماشا می کرد. علفی که دور سبّابه ی دستش تاب می داد را کند و انداخت توی جوب. بلند شد و رفت توی خانه؛ اتاقی که مال خودش بود. پلّه ها ی کاه گلی را رفت بالا. نشست و تکیه زد به متکّا و سرش را خم کرد به عقب. طوری که موها با کاه و گل دیوار مماس شده بودند. از پدرش بدش می آمد. و از خودش. پسر همان پدر بود. پوست و گوشت و استخوانش را از پدری داشت که ظلمش، خِر ِ شادی اش را گرفته بود. چشمش افتاد به مکعّب کاه گلش. مکعّب کاه گلی نوبر باید باشد واقعاً. و پدر نوبری می خواهد که هدیه اش به فرزندش مکعّب کاگلی باشد. حالش گرفته شده بود. حالش گرفته شده بود از پدر و از ظلم پدر و ظالم زاده ای که خودش باشد و از مکعّب مسخره ی کاه گلی. مکعّب را برداشت و از پلّه ها رفت بالا و رسید پشت بام و هدیه ی پدر را انداخت روی گنبد خانه. قِل خورد و نیمه های گنبد ایستاد. نقی نشست کناره ی بام. کمرش را تکیه داد به گنبد. سرش را گذاشت روی کاه گل گنبد. دیگر نمی شد جلوی اشک ها را گرفت. تند تند می دویدند و از کنار گوش می رفتند زیر یقیه. پاهایش سست شده بود. و کمرش قدرت نداشت بلند شود. حتّی حوصله ی تماشای اوضاع رقّت بار مکعّب را هم نداشت. مگر این که ابرها دست به کار شوند و باران ببارد تا نقی برگردد و هدیه ی مکعّب پدرش را نگاه کند و کیف کند از این که دارد زیر باران گِل می شود و تکّه تکّه می شود و می ریزد پایین. تکّه های گل ریخت پایین و ریخت پایین و ریخت پایین. باران کَلّ مکعّب را شسته بود جز.... و این جز که آمد چشم های خسته ی نقی گرد شد. تعجّب ریخته بود توی سر نقی از آن قطعه ی طلایی که از لای مکعّب زده بود بیرون. باران کُلّ مکعّب را شست و برد  و آخر سر قطعه ی طلای نابی مانده بود که چشم های نقی را گرد کرده بود.
نقی از بام آمد پایین. دوید سمت آغل های عریض و طویل پدرش. خان گوشه ای زیر سقف ایستاده بود. دو نفر داشتند گاو را به جلیل می دادند. زانوهای شلوارش گلی شده بودند. گل کف دست هایش را هم نشسته بود. سر طنابی که دور گردن گاو بود را دادند به دست های گلی جلیل. خان داد زد: «جلیل گاوه! گاوت رو بگیر!» و خنده هایش را فرستاد سمت سقف. خان کثافت ِ ظلم بود. خباثت ِ ستم بود. و از این همه نجاست که باران داشت می زدود طلای ناب نقی بیرون زد و داد زد: «گاو خودتی خسروگاوه!» خان خنده هایش را خورد. و تمام حرف هایش را. سکوت تنها مهری بود که می توانست به دهانش بزند. شانه های خسته و افتاده ی جلیل جان پیدا کرده بودند. آمده بودند بالا. حالا جلیل می توانست همان طور که گاوش را می برد بیرون لبخند بریزد روی لب هایش و مرهم بگذارد روی زخم ِ تحقیرش.

حدیث: علی بن یقطین گوید: به موسی بن جعفر علیه السلام عرض کردم: من از نفرینی که امام صادق علیه السلام به یقطین (یعنی پدر علی بن یقطین) و فرزندانش کرده نگران و ترسانم، فرمود:
ای ابوالحسن! آنگونه که تو فکر می کنی نیست، همانا مؤمن در صلب کافر مانند سنگریزه در میان خشت است، باران می آید و خشت را می شوید و به سنگریزه هیچ گونه آسیبی نمی رساند.
اصول کافی، ج3، ص22، ح2

   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :119
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 152789
کل یاداشته ها : 125


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ